خاطرات فرزند دلبندم

مهد کودک

1393/6/8 9:17
نویسنده : مامان عرشیا
214 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزيز مامان

فدات بشم مادري كه مجبوري بري مهد عزيزم الان درست نزديك يك هفته است كه شما ميري مهد و جگر من خونه ، از اونجايي كه عزيز جون كمر درد گرفتن و ديگه نميتونن شما رو نگه دارن الان شما ميري مهد و حسابي هم گريه ميكني الهي بميرم ماماني كاش مجبور نبودم  تو رو مهد بزارم از روي تو شرمنده هستم كه اين جوري بايد زجر بكشيييي . هر روز كه ميخايم بزارمت تو مهد حسابي گريه ميكني و مهد رو ميزاري روي سرت ولي خدا رو شكر ظهر كه ميام دنبالت آرومي . وقتي از خاله فاطمه از وضعيت شما رو تو مهد ميپرسم  يه روز ميگن پسر خيلي خوبي بوده يه روز گريه كرده و بهانه گيري . يه چيز بدتر اينكه دو تا ديگه از دندونات دارن در ميان و هر روز بهانه گيري دندوناتم رو داري و شبا گريه ميكني و ناله ميكني الهي مامان فدات بشه كه بابت دندونات اين جوري داري زجر ميكشي.

ديشب اين قدر ناله و گريه كردي تو شب كه آخرش بهت استامينوفن دادم. مدام دست خودت و گاز گازي ميكني و دست منو ميخاي بكني تو دهنت.

يه خبر ديگه هم اينكه ما به خونه جديد نقل مكان كرديم  و از خونه عزيز جون اينا هم  بيرون اومديم.

اميدوارم هر چي زودتر به مهدت انس بگيري و ديگه از گريه هاي صبحگاهي خبري نباشه تا هم خودت زجر نكشي و هم روز منو با اين گريه هات خراب نكني عزيزم.

پسندها (1)

نظرات (0)