خاطرات فرزند دلبندم

روز شماری

سلام پسر مامان سلام عرشياي مامان ، عزيز دلم نميدونم چرا امروز صبح كه بابايي زودتر از هميشه رفت سر كار منو شما تنها شديم داشتم براي بابايي دعا ميخوندم كه با اين خابالودگيش صحيح و سالم برسه سر كار يهو احساس كردم كمر درد شدم و كمرم درد ميكنه كه حالت تهوع بهم دست ميداد دوباره خوب ميشد يه ترسي تو دلم افتاد كه نكنه شما داري مياي بالاخره افتادم تو فكر كه اگر شما خاسته باشي بياي الان و درداي من شروع شده باشه چيكار كنم . گاهي درد ميگرفت و دوباره ول ميكرد ولي يه دفعه اي خوابم برد و ديگه هيچي نفهميدم تا اومدم سر كار صبحي ولي هنوزم كمرم درد ميكنه حالا دليل اين دردا چيه نميدونم. پسرم اگر الان خاسته باشي بياي اصلا موقعيت جور نيست نه اتاقت آماده است كه ...
8 بهمن 1392

نوشته خاله زهرا

سلام عزيز خاله قربونننننننننننننن قد و بالاي نيم وجبت بشممممممم عزيز خاله ۳مرداد ۹۲به دنيا اومد و گرمي به خانواده اش داد عكسهاي زيادي ازش گرفتم ولي دوربينم اين چند روز به كل يادم ميره بيارم شرمنده خاله جون قربونت بشم كه اينقدر آروم و ناز هستي الهي زود زود بزرگ و تپل و البته عين اميرحسن شيطون شيطون بشي
8 بهمن 1392

50روزگی

عزیز خاله سلامممممممممممممممم جیگر خاله فندق خاله بانمک خاله قربونت بشم که اینقدر شیرین شدی خاله ببخشید که روزهای اول کم میومدم دیدنت فقط به خاطر امیرحسن مجبور بودم کم بیام ولی الان خداروشکر خیییییلی دوست دارهه تو خونه همه اش میگه اعیا(عرشیا) وقتی هم پیش شما هست یا شیشه اش میده به مامانت یا پستونکش خلاصه عرشیا جونم امیدوارم پسرخاله های خوبی برای هم دیگه باشیددددددددد امیدوارم روزهای خوبی با هم داشته باشید چندتا عکس هرچند خیلی کمه ولی قول میده تا موقع دسترسی مامانت به اینترنت من بیام عکسهای خوشکل و بیشتری برات بذارم الهی خاله چونه ات بششششششششششششششششششششششششم اینقدر مزه داری ( دیگه نتونستم جلو خودم بگیرم جانمممممممممممممممم...
8 بهمن 1392

این چند وقت

سلام سلام من اومدم یه کم وبلاگ عرشیای مامانو آپ کنم خوب از وقتی شروع میکنم که آخرین روزای بارداریم بود و این وروجک هیج جوره راضی نمیشد مامانی رو ول کنه و بیاد تو بغلم از تاریخ زایمان گذشته بود و مدام مامانم و خواهرام بهم زنگ میزدن که دردم شروع شده یا نه منم مدام جوابم نه بود که هیچ دردی ندارم مدام بهم گوشزد میکردن که پیاده روی داشته باشم و منم تنبل شده بودم و سنگین زورم میومدم حتی دو قدم راه برم چه برسه به پیاده روی بالاخره رمضونم رسید و چند روزی ازش گذشت تا یه روز که داشتن اذان میگفتن برای افطار مسعود داشت آماده میشد بره مسجد تا اونجا افطار کنه یه دفعه یه دردی پیچید تو پهلوم که اهمیتی ندادم و گفتم مثل همیشه یه دردی جزئی هست تموم میشه ول...
8 بهمن 1392

دوران سخت منو عرشیا

سلام دردونه مامان اول یه خبر دست اول اینکه پسر دختر خاله هم به دنیا اومد و زود زود اومد بغل مامانش یعنی در تاریخ ۳۰/۲/۹۲ متولد شد  هنوز نمیدونم اسمش چی گذاشتن . عرشیای من تو هم زود زود بیا بغل منو بابایی این دوران ماههای اخر خیلی سخته پسرم الان من ۳۲ هفته دارم تقریبا شبهای بدی رو میگذرونم و از درد کمر و لگن خواب ندارم و نصف بیشتر شبها همش بیدارم و صبحم با چشمهای پر از خواب میام اداره ولی پسرم همه این سختی ها فدای یه تار موهات همشو به جون میخرم تا پسرم عرشیای من صحیح و سالم به دنیا بیاد بابایی خیلی منتظرته و هر روز حال ترو از من میپرسه ( خوب چیه نگاه میکنید داره حال عرشیا رو میپرسه دیگه ) بالاخره هم من هم بابایی هر دو منتظریم هر چی زود...
8 بهمن 1392

روز شماری

سلام پسر مامان سلام عرشياي مامان ، عزيز دلم نميدونم چرا امروز صبح كه بابايي زودتر از هميشه رفت سر كار منو شما تنها شديم داشتم براي بابايي دعا ميخوندم كه با اين خابالودگيش صحيح و سالم برسه سر كار يهو احساس كردم كمر درد شدم و كمرم درد ميكنه كه حالت تهوع بهم دست ميداد دوباره خوب ميشد يه ترسي تو دلم افتاد كه نكنه شما داري مياي بالاخره افتادم تو فكر كه اگر شما خاسته باشي بياي الان و درداي من شروع شده باشه چيكار كنم . گاهي درد ميگرفت و دوباره ول ميكرد ولي يه دفعه اي خوابم برد و ديگه هيچي نفهميدم تا اومدم سر كار صبحي ولي هنوزم كمرم درد ميكنه حالا دليل اين دردا چيه نميدونم. پسرم اگر الان خاسته باشي بياي اصلا موقعيت جور نيست نه اتاقت آماده است كه ...
8 بهمن 1392