این چند وقت
خوب از وقتی شروع میکنم که آخرین روزای بارداریم بود و این وروجک هیج جوره راضی نمیشد مامانی رو ول کنه و بیاد تو بغلم از تاریخ زایمان گذشته بود و مدام مامانم و خواهرام بهم زنگ میزدن که دردم شروع شده یا نه منم مدام جوابم نه بود که هیچ دردی ندارم مدام بهم گوشزد میکردن که پیاده روی داشته باشم و منم تنبل شده بودم و سنگین زورم میومدم حتی دو قدم راه برم چه برسه به پیاده روی بالاخره رمضونم رسید و چند روزی ازش گذشت تا یه روز که داشتن اذان میگفتن برای افطار مسعود داشت آماده میشد بره مسجد تا اونجا افطار کنه یه دفعه یه دردی پیچید تو پهلوم که اهمیتی ندادم و گفتم مثل همیشه یه دردی جزئی هست تموم میشه ولی این درد جزئی همانا و تا صبح خرده درد داشتن همانا صبح که مسعود بیادار شد بهش گفتم دردام منظم شده و فکر کنم وقتشه اونم گفت بیا قبل از رفتنم به سر کار ببرمت بیمارستان تا یه چک بشی .
وقتی رفتیم بیمارستان و معاینه شدم فهمیدم بلهههههههههه آقا عرشیا دارن تشریف فرما میشن بالاخره تا ساعت ۹ صبح کارامون رو کردیم و به همه خبر دادم گه بله عرشیا خان دارن میان .
وقتی که پا درون اون راهروی باریک و ابی و آروم میذاشتم تمام تنم میلرزید ولی نمیخاستم که استرسمو نشون بدم مدام به خودم میگفتم من نمیترسم و شجاع هستم و بالاخره باید این راهو برم و طبیعی زایمان کنم در عوض عرشیا جونم تا امروز میاد تو بغلم ولی دست خودم نبود خیلی ترسیده بودم .
خوابیدم رو تخت و ماماها اومدن سرم وصلم کردن خلاصه چشمتون روز بد نبینه تا ساعت ۳ ظهر درد کشیدم و دست آخر دکترم اومد بالای سرم همین که پا گذاشت بیرون حالم بد شد و خلاصه قضیه منی که مسر بر زایمان طبیعی بودم اورژانسی رفتم تو اتاق عمل و عرشیا خان بالاخره نزول اجلال کردن.
بازم خدا رو شکر به خوبی و خوشی گذشت و پسرم صحیح و سالم اومد پیشمون . خدایا شکرت
روزای بعد از زایمان :
عرشیای مامان منو ببخش پسرم روزای اول بعد از زایمان خیلی حال روحیم دگرگون بود دست خودم نبود ولی دور از چشم مسعود و مامانم مدام گریه میکردم که چرا بچه دار شدم همسرم و میخاستم میخاستم منو و اون باشیم فقط منی که عاشق بچه بود اون روزا میگفتم نمیخامش خدایا چرا بهم دادیش اصلا شرمم میشه این حرفا بزنم مامانی جون ولی اینم باید بدونی که اصلا دست خودم نبود وقتی گریه میکردی و نمیتونستم آرومت کنم وقتی شبا بیدار بودی و خواب نمیرفتی اعصابم حالا به هر دلیلی خرد میشد شایدم به خاطر اثرای بیهوشی بوده نمیدونم منم گریه میکردم همراهت .
تا ۵۰ روزگید خیلی گریه میکردی دل دردای بدی داشتی چند بار به خاطر این گریه هات دکترت بردم تمام طول روزو گریه میکردی الهی بمیرم شب که میشد فقط آروم بودی و میخوابیدی ولی صبح دوباره روز از نو روزی از نو گریه هات شروع میشد که هیچ کسی نمیتونست آرومت کنه به غیر از آغوش مامان جون خدا عمرش بده مادرمو خیلی اون روزا کمکم کرد خیلی.
وقتی شما رو ختنه کردیم و حلقت افتاد دیگه آروم شدی و روز به روز شیرین تر الهی مامان فدات بشه کلی برامون آغون میگفتی و میخندیدی و دل مامان جون رو میبردی ولی همنان بابایی نمیتونست باهات رابطه برقرار کنه و حسودیش میشد که شما تو بغل من آروم میگیری و او نمیتونه ارومت کنه. خوب دیگه مادری گفتن ولی الان خدا رو شکر پدر پسر خیلی رابطتون خوبه و برای هم عشق در میکنید .بازم خدا رو شکر
انشالله تو پستهای بعدی میام و عکسهاتو میذارم و کلی در موردن مینویسم.