خاطرات فرزند دلبندم

روز شماری

1392/11/8 11:05
نویسنده : مامان عرشیا
138 بازدید
اشتراک گذاری
سلام پسر مامان

سلام عرشياي مامان ، عزيز دلم نميدونم چرا امروز صبح كه بابايي زودتر از هميشه رفت سر كار منو شما تنها شديم داشتم براي بابايي دعا ميخوندم كه با اين خابالودگيش صحيح و سالم برسه سر كار يهو احساس كردم كمر درد شدم و كمرم درد ميكنه كه حالت تهوع بهم دست ميداد دوباره خوب ميشد يه ترسي تو دلم افتاد كه نكنه شما داري مياي بالاخره افتادم تو فكر كه اگر شما خاسته باشي بياي الان و درداي من شروع شده باشه چيكار كنم .

گاهي درد ميگرفت و دوباره ول ميكرد ولي يه دفعه اي خوابم برد و ديگه هيچي نفهميدم تا اومدم سر كار صبحي ولي هنوزم كمرم درد ميكنه حالا دليل اين دردا چيه نميدونم.

پسرم اگر الان خاسته باشي بياي اصلا موقعيت جور نيست نه اتاقت آماده است كه خدا باعث و بانيش رو لعنت كنه نه خونه آماده است فقط ماماني يه ساك لباسات رو جمع كرده و گذاشته كنار .

بازم هر چي صلاح خداست من تو كارش دخالت نميكنم هر وقت اومدي تو بغلم قدمت روي چشم منو بابايي عزيزم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)