سال 92
سلام دردونه مامان
اول از همه ببخشید بابت اینکه چند وقتیه وبلاگت رو اپ نکردم شرمنده عزیزم
امروز میخام اتفاقات شیرین و تلخی که در سال ٩٢ افتاده رو بزارم تو وبلاگت عزیزم تا هیچ وقت فراموششون نکنم.
١- بهترین اتفاق و مهمترینش به دنیا اومدن شما است در تاریخ ٣/٥/٩٢ که پا درون قلب منو بابایی گذاشتی
٢- دومین اتافقی که افتاد واسه مامان جون بود که رفتن خونه خودشون به سلامتی و میمنت
٣- سومین اتفاقم بازم واسه مامان جونه که رفتن کربلا
٤- اتفاق بدی هم که تو این سال افتاد شکستن کمر بابایی جون بود که به خیر گذشت و با یه دو هفته استراحت در منزل که بسیارررر برای بابایی سخت و عذاب آور بود ولی خدایی منو شما خوش گذروندیم با وجود بابایی تو خونه
٥- فکر کنم اتفاق بدی هم که واسه شما پسر گلم بود برگشتن من به سر کار بود که میدونم خیلی برات سخته
٦- نقل مکانمون به خونه عزیز جون و بابابزرگ که انشالله همیشه سایشون بالا سرمون باشه
خوب فعلا چیزایی که تو نظرم بود رو گفتم و البته مهمترینش .
پسرم این روزا که من میام سر کار تا ظهر با عزیز جون هستی و ازت مراقبت میکنن و کلی هم وابسته عزیز جون شدی و فکر کنم عزیز جون و بابابزرگم کلی به شما وابسته شدن و بالاخره صبح تا ظهر با بابابزرگ و مامان بزرگ دل میدی و قلوه میگیری انشالله خدا همیشه حفظشون کنه.
کلی با عمه جون رفیق شدی و باهات بازی میکنه .
یه کم از خاله ها غریبی میکنی که اینم انشالله درست میشه الان برای اینه که کمتر میبینشون.
ولی خدایی با مامان حسابی رفیقی .
یه چیز جالب که شما تازگیها حسودددددددد شدی و هیچ کی جرات نداره بره بغل عزیز جون و مامان و شما با غر زدن بهش حالی میکنی که در حال منجر شدنی و داری حسودی میکنی و فکر میکنی این آغوش مادر بزرگها فقط برای شماست.
غذاهایی که بهت میدم حریره بادوم - نون ماست -سوپ- آبگوشت - سیب درختی و زرده تخم مرغ هستش .
هنوز نمیتونی و نمیخای که سینه خیز بری و یا چهار دست و پا اصلا هم تلاشی نمیکنی برای اینکه حرکت کنی و من از این قضیه یه کم ناراحتم ولی همه میگن که بالاخره راه میافتی و نگران نباشم.
هنوز دندون در نیاوردی و من دارم روز شماری میکنم که دندون های شما در بیاد.
نمیدونم چرا همه کارهات این قدر داره دیر انجام میشه شایدم من یه کم هول هستم
در کل یه قند عسلی شدی که تو دل همه جا باز کردی و همه دوست دارن امید وارم همیشه همین طور باشی عزیزم.
راستی برای فردا از آتلیه وقت گرفتم که پسر گلمو ببرم و ازش عکسهای خوشگل بگیرم.
خیلی دلم میخاست با سفره هفت سین ازت عکس بگیرم ولی اون آ؟تلیه که وقت گرفت معلوم نیست سفره بندازه یا نه منم بیخیال سفره شدم و گفتم همین جوری عکسای خوشجل ازت بگیرم.
انشالله عکسات که آماده شد میذارم تو وبلاگ.
بوس واسه شما پسر آسمانی مامانی
حاج عرشیا
قربون اون ژستت بشم